فارسي در هند و عثماني
فارسي در هند و عثماني
بعد از فوت سلطان محمود در سال 421 ق، حکومت غزنوي همچنان در اراضي جديد باقي ماند و بعضي از سلاطين اين سلسله کوشيدند که نواحي جديد را بر متصرفات خود بيفزايند و به همين سبب از اواسط قرن پنجم هجري به بعد در مراکز حکومت سند و پنجاب و ولايت هاي نزديک به اين نواحي زبان فارسي رايج بود و شاعراني بدين زبان از بلاد آن حدود بر مي خاستند. بعضي از خاندان هاي خراساني و شرقي ايران هم، خواه آنها که سمت امارت و حکومت و يا مشاغل اداري ديگر داشتند و خواه آنها که براي غزو همراه سپاهيان محمودي و مسعودي و ديگر سلاطين به هند مي رفتند و در سرزمين هاي جديد رحل اقامت افکندند و اهل آن ديار شدند و از ميان اين گونه خاندانهاست که بعدها نويسندگان و شاعراني ظهور کردند.
مثلاً در اواخر قرن پنجم از يکي از خاندان ها که در لاهور اقامت گزيده بود، مسعود بن سعد بن سلمان لاهوري (1) که در دستگاه غزنويان سمت امارت داشت، در شمار شاعران بزرگ پارسي گوي در آمد و از استادان مسلم شعر فارسي گشت.
بعد از زوال حکومت غزنويان، تمام متصرفاتشان در افغانستان امروزي و در هندوستان به دست سلسلة سلاطين شنسباني غور افتاد و مخصوصاً در عهد سلطنت غياث الدين بن سام (متوفي به سال 599 ق) و برادرش معز الدين محمد سام (متوفي 602 ق) قسمت هاي بزرگي از نواحي شمالي هندوستان ضميمة متصرفات آنان شد و بسياري از هندوان در عهد آنان قبول اسلام کردند تا به جايي که به قول مورخ معروف منهاج سراج: “از مشرق هندوستان و از سرحد چين و ماچين” ربقة اطاعت آنان را بر گردن نهاده بودند (2) بعد از معز الدين محمد سام متصرفات غوريه در سند و هند، به دست ممالک آنان افتاد و مخصوصاً قطب الدين ايبک از ميان آنان موفقيت بيشتري يافت و بعد از فوت او در سال 607 ق، ممالک هند بين چهار تن از ممالک غوري تقسيم شد: سند به ناصرالدين قباجه رسيد، دهلي به شمس الدين التتمش، ممالک لکنهوتي به ملوک خلج، و لاهور به تاج الدين يلدوز.
بعد از اندک مدتي شمس الدين التتمش پنجاب و سند را در تصرف آورد و يک حکومت مقتدر در دهلي تشکيل داد و به تکميل متصرفات خود در نواحي شمالي هند پرداخت و بعد از آنکه جانشينانش مدتي در دهلي حکومت راندند، قدرت در دست شعبه ديگري از مماليک مذکور يعني غياث الدين بلبن و پسرش افتاد و سپس قدرت به خاندان مماليک خلجي رسيد. از ميان سلاطين خلجي دهلي علاء الدين محمد ملقب به “سکندر ثاني” (695- 716 ق) ناحيه گجرات و راجپوت و بعضي از نواحي ديگر را بر ممالک خود افزود و از چند حمله مغولان بر هندوستان به سختي جلوگيري کرد.
بعد از شعبة خلجيه، شعبه ديگري به نام تغلقيه حکومت اسلامي هند را در دست گرفت و از 721 تا نزديک صد سال بر اريکة قدرت مستقر بود. از اين خاندان “محمد بن تغلق” که پادشاهي مدبر بود، بر متصرفات حکومت دهلي افزود و چون در عهد او دولت اسلامي هند تا شبه جزيره دکن پيش رفته بود، ناگزير پايتخت خود را از دهلي به “ديوگيري” که بعداً به دولت آباد معروف شد، و در نزديکي اورنگ آباد فعلي قرار دارد، منتقل نموده و در دوره ضعف همين سلسله تغلقيه بود که تيمور به سال 801 ق به هندوستان حمله برد.
در عهد اين سلسله هاي مختلف که همه را اجمالاً “مماليک غوري” يا “سلاطين مسلمان هند” نام مي گذاريم، ايران دچار انقلابات بزرگ بود، دولت خوارزمشاهي و دولت غوري در حال مبارزه بودند و سپس فتنه مغول در گرفت و مهاجرت هاي بزرگ ايرانيان مشرق به هندوستان به صورت روزافزوني آغاز شد و مدت هاي مديد ادامه يافت. سلاطين مذکور هم که تربيت ايراني داشتند و زبان رسمي شان فارسي بود و در حقيقت ايراني شده و در ميان ايرانيان و به رسم و سنت اين ملت تربيت يافته بودند، همة مهاجران و گريختگان ايراني را که بدانان پناه مي بردند به مردي و مردانگي مي پذيرفتند و در دستگاه هاي خود به مقامات بلند مي رسانيدند؛ اگر شاعر و نويسنده بودند با آنان به محبت و جوانمردي رفتار مي کردند و براي آنان محيط هاي مساعد زندگي تربيت مي دادند؛ تمام مراسم ايراني را در ممالک متصرفات خود معمول و مجري مي داشتند و مثلاً غياث الدين بلبن عادت داشت که “در روز سواري پانصد سيستاني و غوري و سمرقندي و کرد و لر و عرب و شمشيرهاي برهنه بر دوش نهاده، به وضع مهيب پياده به هاي و هوي در رکاب او مي رفتند و مجلس جشن را نيز به کلف آراستي و ايام عيد نوروز را به طرز پادشاهان عجم به سر بردي و در ايام جشن تا آخر روز به مجلس نشستي و پيشکش هاي خوانين و امرا از نظر گذاشتي... (3)
در عهد اين سلاطين به همان ميزان که قلمرو تسلط دولت مسلمانان دهلي و دولت آباد در هندوستان توسعه مي يافت، به همان نسبت هم زبان فارسي و فرهنگ ايراني و اسلامي در آن ديار رواج مي گرفت و هرچه بر ميزان ثروت اين دولت ها افزوده مي شد، توجه شاعران و نويسندگان و علما و مشايخ از ايران به سرزمين پهناور هند افزايش مي يافت.
توسعه روز افزون تصوف ايراني در هند نيز از جمله مسائلي بود که به نشر زبان و ادب فارسي به وضع خاصي مساعدت مي کرد. تمام مشايخ بزرگ تصوف در قرن هفتم و هشتم که در هندوستان به سر مي بردند، ايراني بودند و از ايران به هند رفته و يا از خاندان هاي ايراني که به مصر مهاجرت کرده بودند، برخاسته و يا زيردست مشايخ ايراني در هند تربيت شده و از همه جهات ناشر افکار ايرانيان بودند.
بحث درباره سير تصوف ايراني در هندوستان فعلاً از موضوع گفتار ما بيرون است و فقط به اختصار بايد بدانيم که در قرن هفتم و هشتم که بهترين دوره تصوف ايراني در هند است، دو سلسلة بزرگ در آن ديار وجود داشت که بسياري از بزرگان اين عهد بدان و سلسله منسوب اند: يکي سلسله سهروردية مولتان و ديگر سلسلة چشتية اجمير و دهلي.
سلسله سهرورديه مولتان را شيخ بهاء الدين زکرياي مولتاني تأسيس کرد. اجداد اين بهاء الدين از خوارزم به مولتان رفتند و او که در سال 578 ولادت يافته بود، مدتها در خراسان و ماوراء النهر و عراق به سر برد و سرانجام در شهر بغداد به خدمت شيخ شهاب الدين سهروردي، عارف بسيار معروف ايراني، رسيد و در نزد او تربيت يافت و سپس مدمور ارشاد در بلاد هند شد و به مولتان بازگشت و در همين جا بود که عارف و شاعر مشهور ايراني به نام فخرالدين عراقي همداني (متوفي 688 ق) را تربيت کرد و نيز عارف و شاعر معروف ديگري که از خراسان بدانجا رفته بود، يعني امير حسيني هروي سادات (متوفي به سال 718 ق) در همين جا نزد بهاء الدين زکريا و پسرش صدرالدين و نواده اش رکن الدين کار کرد و نام آنان را در آثار خود آورد. اين خاندان (يعني خاندان مشايخ سهروردية مولتان) ديرگاه سرگرم کار در نشر تصوف و عرفان و همراه آن ترويج زبان فارسي و فرهنگ ايراني بوده است.
سلسله مشهورتر ديگري که عده زيادي از مشايخ ايراني ويا تربيت يافتگان ايرانيان آن را اداره کرده و در نشر تعليمات آن شرکت داشته اند، از سلسله چشتيه هند است. مشايخ چشتيه از پيروان خواجه ابواحمد ابدال چشتي (متوفي 355 ق) و از قرن چهارم هجري به بعد در خراسان و نواحي شرقي ايران سرگرم کار بودند. يکي از پيروان اين سلسله به نام معين الدين محمد بن حسن سجزي در اوان حمله مغول به هندوستان رفت و تا سال 633 در آن سامان به تبليغ مرام خود مشغول بود و ديري نکشيد که عده اي از مشاهير صوفيه که غالباً از ايران گريخته بودند، بر گرد او جمع شدند و حتي پير و مراد او- شيخ عثمان هاروني- هم که در گيرودار حمله مغول به هندوستان گريخته بود؛ نزد او به اجمير رفت و سپس در دهلي رحل اقامت افکند. بعد از معين الدين مذکور، پيشوايي سلسله چشتيه هند به يک ايراني ديگر به نام خواجه قطب الدين مسعود کاکي (متوفي 634 ق) و بعد از او به فردين الدين گنج شکر (متوفي 670 ق) و بعد از او به سلطان الاوليا نظام الدين بداؤني دهلوي (متوفي 725 ق) که خاندان او از ماوارء النهر به بداؤن هند گريخته و آنجا سکونت گزيده بودند، رسيد. در خدمت مشايخ اين سلسله که مدتها در دهلي و سپس در دولت آباد به ارشاد اشتغال داشتند، عده زيادي مشايخ که غالباً ايراني و يا از اصل ايراني بودند، و همچنين گروهي از شعراي فارسي الاصل هند مسکن مانند امير خسرو دهلوي و حسن بن علاء سجزي دهلوي و نويسندگاني از قبيل سيد محمد مبارک علوي کرماني و فرزندانش تربيت شدند.
ملاحظه مي کنيد که متصوفان ايراني که به هند رفتند، از حيث نشر زبان و ادب فارسي چه تأثيرات بزرگ در آن ديار داشتند و اگر بخواهيد بر ميزان اين تأثير واقف شويد، بايد کتابهايي از قبيل “سيرالاولياء” سيد محمد مبارک علوي کرماني و “وقايع” شاه معين الدين چشتي و “دليل العارفين” قطب الدين بختيار کاکي و “اسرار اولياء” و نظاير اين کتابها را به دقت بخوانيد.
هنگامي که سلطنت تغلقية هند تشکيل يافته و به وسيله محمد ابن تغلق به اوج قدرت خودر رسيده بود، اراضي پهناور هند که بيشتر آن در دست امراي مسلمان بود، آبستن وقايع مهم گرديد. اين وقايع عبارت بود از تجزيه هاي پياپي که درست از اواخر عهد محمد شاه بن تغلق (725-752 ق) آغاز شده و به سرعت در دوره اخلاف او راه توسعه گرفته بود؛ چنان که در دولت هاي متعدد محلي که بيشتر آنها مسلمان بودند، در هند تشکيل يافت و موقعي که تيمور در سال 801 به هند تاخت، اين تقسيم و تجزيه در حال پيشرفت بود و خونريزي تيمور در شمال هندوستان جز مساعدت بيشتر بدين امر نتيجه ديگري نداد.
اين تجزيه ها، خوب يا بد، به حال زبان و ادب فارسي زيان آور نبود و به هيچ روي از توسعه و رواج آن نمي کاست و وقتي ظيهرالدين بابر، بعد از يأس از پيشرفت کار خود رد ماوراء النهر، به افغانستان و سپس به هندوستان تاخت، زبان و ادب فارسي در شبه قاره هند جاي خود را به تمام و کمال باز کرد. بابر از سال 932 تا 937 سرگرم فتح شمال هند بود و بعد از او در عهد جانشيني همايون (937- 963ق) و مخصوصاً در عهد جلال الدين اکبر (963- 1014ق) و پادشاهان ديگري از قبيل جهانگير و شاه جهان و اورنگ زيب (متوفي به سال 1118 ق) به تدريج تمام هندوستان، جز قسمتي کوچک از جنوبي ترين ناحيه شبه جزيره دکن،تحت تصرف خاندان مغول هند (يعني جانشينان بابر) درآمد.
دوره عظمت خاندان بابري در هند دوره عظمت واقعي زبان و ادب فارسي در آن سرزمين، و عهد اجتماع عده کثيري از شاعران و نويسندگان پارسي گوي، اعم از ايراني يا هندي، در آن ديار بود و بعد از اورنگ زيب اگرچه عهد سستي و ضعف اين سلسله فرا رسيد و دولت هاي کوچک ديگري در هند سر برآوردند، و يا آنکه دولت هند دچار حملات ايرانيان و افغانيان و سرانجام انگليسي ها گرديد، ولي زبان و ادب توسعه يافته پارسي در هندوستان به همان نيروي قديم و به صورت يک زبان سياسي و ادبي و ارتباطي رايج در آنجا باقي ماند، ولي طبعاً تسلط دولت بريتانيا بر آن سامان، در قبال رواج زبان وادب انگليسي آهنگ فترت و سستي کرد، ليکن با نفوذ معنوي که از خود در زبان و ادب اردو در ميان مسلمانان هندوستان گذاشته، هنوز آمادگي ترويج و اشاعه مجدد دارد.
فارسي در آسياي مرکزي
عهد سامانيان در ماوراء النهر يک دوره ايراني کامل محسوب مي شد؛ زيرا همچنان که گفتيم مردم آن ناحيه بازماندگان قبايل و اقوام قديم ايراني و مخصوصاً دنبالة اقوام مهمي از قبيل خوارزميان و سغديان بودند و تأثيرات قبايل زردپوست آسياي مرکزي در آن نواحي تا پايان قرن چهارم چندان نبود که بتواند در برابر سنت هاي ايراني و يک زبان ادبي جديد ايرانيان مقاومت کند؛ اما از اواخر قرن چهارم دوران تسلط قبايل و امراي زردپوست بر ماوراء النهر آغاز شد و نخستين دسته اي که بر اين سامان تسلط يافتند؛ سلسلة سلاطين آل افراسياب بودند. آل افراسياب (باايلک خانيان يا آل خاقان يا خاقانيان يا خانيه يا قراخانيان) سلسله اي از سلاطين هستند که در سال 389حکومت ساماني را برانداختند و جاي آنان را در ماوراء النهر گرفتند. اينها اصلاً از نژاد چگلي بودند و مدتها در کاشغر و بلاساغون و ختن و سپس در ماوراء النهر حکومت کردند و احيه وسيعي از آسياي مرکزي را در تصرف داشتند و اگرچه غير ايراني بودند، ليکن به زودي خوي ايراني گرفتند و ناشر زبان و ادب فارسي در آسياي مرکزي شدند. نخستين مطلبي که درباره اين سلسله مي بينيم، آن است که براي اطاعت از سنت ايرانيان، به جعل نسب براي خود پرداختند و مدعي شدند که از نسل افراسياب هستند که بنابر روايات ايراني از اعقاب تور – پسر فريدون – است و بنابراين مدعي شدند که از نژاد شاهان قديم ايران اند و اين براي آن بود که حکومت بر قسمتي از نواحي ايران نشين آن روزگار را براي خود مباح و مجاز سازند. آل افراسياب در تخلق به اخلاق ايرانيان از اين هم فراتر رفتند و شروع به ترويج زبان و ادب فارسي کردند؛ چنان که هم عده اي از ميان آنان شعر فارسي گفتند و هم گروهي بزرگ از شاعران و نويسندگان پارسي گوي را در دربارهاي خود به عزت و احترام نگه داشتند و با آنان حشر و نشر کردند.
از ميان شاعران پارسي گوي قراخاني يکي “امير علي بوري تکين” است. پدر او بوري تکين همان است که به نام ابواسحاق ابراهيم بن نصر مدتي در سمرقند و بخارا سلطنت کرد و شرح منازعات پسر علي تکين با دولت مسعود بن محمود غزنوي در تاريخ بيهقي آمده است. علي بوري تکين از شاعران مشهور قرن پنجم است و آثار او در قرن پنجم و ششم شهرت داشته و “رادوياني” مقدراي از آنها را در کتاب معروف ترجمان البلاغه شاهد آورده است. (4) ديگر جلال الدين قلج طمغاج خان ابراهيم سلطان سمرقند و ديگر نصره الدين قلج ارسلان خان عثمان که هر دو شعر مي سرودند و به شعرا و نويسندگان توجه خاص مي نمودند. (5) از پادشاهان معروف اين سلسله که به شعر و ادب پارسي تمايل فراوان اظهار مي کردند و شاعران استادي در خدمت خود داشتند، يکي خضرخان بن ابراهيم ممدوح شهاب الدين عمعق بخارايي و سيد الشعرا ارشيدي سمرقندي است. نظامي عروضي در کتاب خود “چهار مقاله” دربارة او مي نويسد که: “شاعر دوست عظيم بود، استاد رشيدي و امير عمعق و نجيبي فرغاني و نجار شاغرجي و علي پانيذي و پسر درغوش و پسر اسفرايني و علي سپهري در خدمت او صلت هاي گران يافتند و تشريف هاي شگرف ستدند؛ و امير عمعق اميرالشعرا بود و از آن دولت حظي تمام گرفته و تجملي قوي يافته، چون غلامان و کنيزکان خوب و اسبان راهوار و ساخت هاي زر و جام هاي فاخر و ناطق و صامت فراوان، و در مجلس پادشاه عظيم محترم بود”. (6)
اين نمونه اي از کيفيت توجه سلاطين آل افراسياب به شعر و شعر است. علاوه بر کساني که نظامي سمرقندي در سطور پيشين برشمرده، شاعران و نويسندگان استاد ديگري را مي شناسيم که در خدمت آل افراسياب نام برآورده و ناشر زبان و ادب پارسي در آسياي مرکزي شده بودند؛ مانند ظهيري سمرقندي کاتب معروف و نويسندة تحرير جديد سندبادنامه، دقايقي مروزي نويسنده و شاعر صاحب کتاب راحه الارواح و انيس المفراح يعني بختيارنامه، سوزني، رضي الدين نيشابوري، شمس طبسي، شهاب الدين احمد بن مويد نسفي سمرقندي، شمس خاله (شمس الدين محمد حدادي بغدادي از بغدادک خوارزم)، ضياء خجندي و سيف اسفرنگي. (7)
شاهان آل افراسياب بر اثر تجزيه و تفرقه زود ضعيف شدند و به اطاعت آل سلجوق و سپس به اطاعت ختائيان در آمدند؛ ولي همچنان به سلطنت خود ادامه دادند تا در سال 607 يا 609 به دست سلطان محمد خوارزمشاه از ميان رفتند. جانشينان آن در آسياي مرکزي يعني گورخانيان يا ختائيان و خوارزمشاهيان آل اتسز همچنان به شيوه سلاطين ايران به حمايت از شاعران و نويسندگان پارسي گوي سرگرم و زبان رسمي درباري شان پارسي بود و مخصوصاً در دستگاه حکومت خوارزمشاهيان به نام عده اي از نويسندگان و گويندگان بزرگ باز مي خوريم که در رأس آنان رشيدالدين وطواط کتاب اتسز خوارزمشاه و دوست و معاشر و مجالس او قرار دارد. سلسله خوارزمشاهي آل اتسز بر اثر فتوحاتي که در آسياي مرکزي داشت، طبعاً ناشر زبان فارسي در آن حدود بود و علاوه بر اين شاهان اين سلسله، اگرچه دوران کوتاهي براي قدرت داشتند، و در اين مدت کوتاه نيز غالباً در زد و خورد و کشمکش با دولت هاي اطراف خود بودند، ليکن به هر تقدير به شعر و ادب فارسي توجهي داشتند و ميان آنان بعضي مانند اتسز بن محمد و علاء الدين تکش بن ايل ارسلان و سلطان شاه بن ايل ارسلان و سلطان محمد بن تکش و عليشاه بن تکش همه به فارسي شعر مي سرودند و قطعاتي از اشعار آن به فارسي بر جاي است. (8)
بعد از حمله مغول بر اثر آنکه گروه بزرگي از مردم خراسان و ماوراء النهر به نام “پيشه ور” و “حشر” به اسارت به قلمرو مغولان در دشت هاي آسياي مرکزي انتقال يافتند، زبان فارسي همراه آنان تا نواحي شمالي چين پيش رفت و به خصوص به صورت زبان ديني باقي ماند.
از تمام انقلاباتي که بعد از حمله مغول تا دوره تسلط تزارهاي روس بر آسياي مرکزي در آن نواحي رخ داد، هيچ يک قادر به برانداختن نفوذ زبان پارسي در آن نواحي نگرديد، چنان که در طول دوران تيموري و صفوي و بعد از آن عده زيادي شاعر و نويسندة پارسي گوي در آن نواحي به وجود آمدند و آثاري ايجاد کردند و حتي در قسمتي ماوراء النهر باقي ماندگان ايرانيان آن نواحي با کشور پارسي زبان خود به نام تاجيکستان هنوز ناشر زبان و ادب پارسي در آن سامان اند.
فارسي در آسياي صغير و متصرفات عثماني
اين دولتها که برشمرديم، مانند بسياري از دولت هاي جزء ديگر که در داخل ايران بودند، همگي از سلاجقة بزرگ اطاعت مي کردند و مرکز دولت پهناور سلجوقي خراسان و همة رجال و گردانندگان اصلي دستگاه حکومتي آنان ايراني و بالاخص از رجال خراسان بودند و زبان رسمي درباري اين دولت نيرومند، فارسي بود و از اين روي طبعاً تمام دولت هاي تابع آن يا منشعب از همين زبان را به عنوان زبان رسمي به کار مي بردند و منشيان و دبيران آنان از پارسي زبانان بودند؛ چنان که اگر به کتاب هاي مربوط به سلطنت سلاجقة روم مراجعه کنيم، به نام بسياري از آنان که بعضي ايراني و بعضي از نواحي مجاور ايران بوده اند، باز مي خوريم.
در حمله مغول يکي پناهگاههاي بزرگ ايرانيان سرزمين آسياي صغير قلمرو سلجوقيان آن سامان بود. اينان تا چندگاه از دورة ايلخانان با قبول ايلي در حکومت خود باقي ماندند و عمال حکومت ايلخاني ايران فقط در اواخر عهد آنان توانستند تصرفي در امور آسياي صغير حاصل کنند و به هرحال پيش از سال 672 که کريم آقسرايي آن را مبدأ اغتشاش احوال روم مي داند (9) تسلط مغول اثر شديدي در مردم نکرد و مخصوصاً در عهد سلاطيني مانند علاء الدين کيقباد و عز الدين کيکاوس و غياث الدين کيخسرو امن و امان بر آسياي صغير سايه افکنده بود و به همين سبب شهرهاي مختلف آن کشور ملجأ عده کثيري از ايرانيان، که گاه بنه کن به آنجا مي گرفتند، شده بود.
از ميان اين افراد بعضي جزو رجال بزرگ ادب و تصوف و حکمت اند، مانند؛ بهاء الدين محمد بلخي معروف به بهاء الدين ولد پدر مولوي که با خاندان خود به آسياي صغير رفت و سرانجام در قونيه ساکن شد؛ و شمس الدين محمد تبريزي، برهان الدين محقق ترمذي، شيخ الاسلام ترمذي، سيف الدين محمد فرغاني، قاضي سراج الدين ارموي، قاضي عزالدين ارموي، قاضي تاج الدين خويي، قاضي امين الدين تبريزي، سعد الدين قزويني، بدرالدين قزويني، نجم الدين رازي معروف به دايه، فخر الدين ابراهيم همداني معروف به عراقي، و ملک الشعرا امير قانعي طوسي و بسياري از اين گونه مردان بزرگ و خاندانهاي آنان.
بسياري از اين بزرگان در روم هريک صاحب مرتبت و مقامي در امور ديني و دنياوي بودند و وضعشان از لحاظ زبان و فرهنگ و زندگاني مادي به نحوي بود که گفتي در سرزمين اصلي خود زندگي مي کنند و سرگرم ايجاد آثار گرانبهاي خود هستند.
در قرن هفتم و هشتم بر اثر عوامل مذکور فارسي در سرزمين آسياي صغير چنان رواج يافته بودکه عارف و عامي با آن آشنايي داشتند و بسياري از کسان که همانجا زاد و تربيت يافته بودندآثاري به نظم و نثر پارسي ايجاد مي کردند و يا به استنساخ آثار شاعران و نويسندگان برزگ ايراني مشغول بودند؛ چنان که از آن عهد مقدار کثيري آثار در کتابخانه هاي ثروتمند ترکيه امروزي باقي است.
وجود چنين فرهنگ ريشه داري از ايران در آسياي صغير از حدود قرن پنجم تا اواخر قرن هشتم هجري باعث شد که چون دولت عظيم عثماني به تدريج در قرن هشتم هجري پا گرفت و حکومت هاي محلي را مقهور کرد، مانند اسلاف خود به حفظ و ادامة فرهنگ و ادب فارسي بپردازد و آن را تا پايان حيات سياسي خود همراه داشته باشد و به همين سبب است که در عهد تسلط آن سلسله نيرومند بدان همه شاعر و نويسندة پارسي گوي ايراني و غيرايراني در امپراتوري عثماني و در دربار سلطنتي و حتي در خاندان سلاطين آن دولت باز مي خوريم و ملاحظه مي کنيم که کتابخانه هاي گوناگون دولت عثماني از نسخ معتبر پارسي انباشته و دربارها و دستگاه هاي قدرت رجال به ادبا و شعراي پارسي گوي آراسته است تا به جايي که بحث درباره آن خود به گفتاري خاص حاجت دارد.
پي نوشت ها :
1) پدر مسعود يعني سعد بن سلمان که از مستوفيان دولت غزنوي بود. در سال 427 همراه مجدود بن مسعود باسمت استيفا به هندوستان رفت و گويا از همين تاريخ با خاندان خود در لاهور اقامت نمود و مسعود بعد از اين تاريخ در آن شهر بزاد و از آن در اشعار خود چندگانه به صورت محبوب ترين شهر و ديار خود نام برد؛ اما اصل اين خاندان از خراسان و ريشة قديمي تر آن از همدان بود و ازينجاست که مسعود سعد خود را اصلاً همداني دانسته و گفته است:
گردل به طمع بستم شعر است بضاعت
ور احمقيي کردم اصل از همدان است
وفات مسعود در سال 515 ق اتفاق افتاد.
2) طبقات ناصري، به تصحيح عبدالحي، حبيبي، ج1، ص425.
3) تاريخ فرشته،چاپ هند،ج2،ص128.
4) رجوع شود به آن کتاب، صفحات، 17، 48، 100، 101
5) تاريخ ادبيات در ايران، ج2، چاپ اول، ص 8 و 9
6) چهار مقاله، منظامي عروضي، چاپ ليدن، ص 46.
7) راجع به سلسله خانيه و مداحان آنان رجوع شود به حواشي تاريخ بيهقي از مرحوم سعيد نفيسي، از صفحة 1160 به بعد.
8) تاريخ ادبيات، در ايران، ج2، چاپ اول، ص 35-37
9) مسامره الاخبار، چاپ آنکارا به سال 1943 ميلادي، ص 119.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}